۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

نوشته هاي سفر مشهد:‌ شهري لبريزاز روزمرگي، بي خبري و مذهب زدگي



روز شنبه،‌ بعد از نماز جمعه سبزهاي تهران،‌ رفته بودم مشهد براي ديدن خانواده. ...

1- هنگام رفتن به حرم، در كنجي از ورودي خيابان شيرازي،‌ عكس بزرگي از خامنه اي را قرار داده اند تا مردم همانقدر كه به امام رضا نزديك مي شوند،‌ به امام زمان خويش - خامنه اي- هم محبت بورزند!‌ آرزو مي كنم كاش امكانش بود تا تمثال مبارك رهبر را با ريختن بشكه اي از رنگ سبز محو نمود!

اما نه!‌ مردم مشهد هنوز آمادگي پذيرش چنين حركتهايي را ندارند. حتما بد و بيراه خود را نثار زنده و مرده ي كساني خواهند كرد كه اين كار را كرده اند!‌ ياد حرف پدر مي افتم كه شب قبل گفته بود: "بد گفتن درباره خامنه اي گناه است"!

با آسانسور مي روم پايين و در رواق تازه اي كه در زير صحن انقلاب ساخته اند،‌ چند ركعت نماز مي خوانم. زيارتم،‌ ديگر مانند گذشته طول نمي كشد. ديدگاهم درباره امام رضا و اعتقادات مرسوم درباره داستان امامت و زيارت و در يك كلام درباره اسلام و مسلماني و مرجعيت و .... دگرگون شده است. فراري شده ام از دست اينها.

زود از حرم بيرون مي آيم. مردم در كار خود هستند. بازاريها هم با زوار مشغولند. همه راضي اند! هم كاسب هم زائر!

2- پدر و مادرم، مثل همه پدر و مادرها،‌ نگران هستند از فعاليتهاي احتمالي ام در اين روزهاي تهران. مادرم كه در حالت معمولي هزار دغدغه درباره ديگر فرزندانش دارد، خودش مي گويد كه يكي دو ماه اخير،‌ نگراني هايش را شيفت داده روي من! بازداشت برادرم در تجمع نصف و نيمه پارك ملت مشهد در همان روزها، نيز حسابي او و پدر را ترسانده است.

با پدر اصلا تفاهم ندارم. گرچه به موسوي راي داده است (با توصيه من و برادرم) اما نتيجه كودتا را پذيرفته است. هر چه به او مي گويم در انتخابات تقلب شده است، باور نمي كند. وقتي برايش دليل مي آورم و تسليمش مي كنم مي گويد به تو چه كه تقلب شده! تو چكاره اي؟ سر پيازي ؟ ته پيازي؟ بچسب به كار و زندگي ات!

3- به يك مهماني خانوادگي مي روم. ديرتر از بقيه مي رسم. بحثشان گُل انداخته. مدتي مات و مبهوت مي نشينم به شنيدن. درباره كم شدن تعداد زوار تابستان امسال در مشهد،‌ وضع كاسبي و ... بحث مي كنند. به يكي با پوزخند مي گويم: من غبطه مي خورم به حال شما مشهديها! انگار نه انگار كه در مملكت كودتا شده! به كاسبي و تجارت خود مشغوليد. وقتي كه بحث را اندكي مي كشانم به سمت موضوعت سياسي،‌ تازه مي فهمم كه برخي از آنها چقدر بي اطلاع و ناآگاه هستند. در دلم افسوس مي خورم به كه چرا هيچ كاري براي مردمي كه تنها منبع كسب اطلاعشان،‌ صدا و سيماي كودتاست،‌ نكرده ايم.

4- با خانواده همسرم بحث مي كنم بر سر نامساعد شدن وضعيت كشور در روزهاي اخير و اينكه من هيچ اميدي به بهبودي آن در كوتاه مدت و درازمدت ندارم. اين را هم مي گويم كه اگر شرايط فراهم شود حتي يك روز هم ديگر در اين مملكت نمي مانم. آن را مي بخشم به بسيجيان، مداحان و نوكران خامنه اي و ...

مي گويند نه اينكه نمي شود. بايد بماني و وطن را بسازي!‌ خنده ام مي گيرد. كدام وطن؟!

5- به دعوت يكي از دوستان دبيرستاني مي روم به جمعي از همكلاسيهاي 15 سال پيش خودم در مشهد. هر كسي كاره اي است. كارمند بانك،‌ هتل،‌ بازار و ... بحث آنها هم مثل بقيه مشهدي هاست. تور كيش،‌ خريد منزل نو،‌ و ... احساس كسالت به من دست مي دهد. خداحافظي مي كنم و بر مي گردم.

5- اكنون كه از مشهد برگشته ام احساس بهتري دارم. مشهد عليرغم همه خوبيها، بودن در كنار خانواده، زندگي راحت تر، مشكلات كمتر و ... با روحيه من سازگار نيست. شهري است لبريز از روزمرگي، بي خبري و مذهب زدگي.

اين همان شهري است كه امام جمعه اش – علم الهدي- اين جمعه گفته:‌" ...مردم و رای آنها حکم صفرها و تنفیذ مقام معظم رهبری حکم عدد اصلی را دارد که بدون وجود عدد اصلی صفرها هرچقدر هم که باشند، بی معنی هستند……"

گرچه همانطور كه در بالا نوشتم اگر مي توانستم حتي در همين تهران نمي ماندم و مي رفتم و ميهنم را مي گذاشتم براي چاكران آستان ولايت فقير!

۱ نظر: